ارمیا، کولوچه عسلی ارمیا، کولوچه عسلی ، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 25 روز سن داره
ایلمان،کولوچه مرباییایلمان،کولوچه مربایی، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 15 روز سن داره

ღ کولوچه های مامان ღ

آخرین روز کاری

خوب دیگه امروز آخرین روز کاریه مامان توی اداره ست و مرخصیم از فردا شروع میشه. آخـــــــــــــــیش حالا باخیال راحت تقریبا یک ماه تا اومدن ایلمان استراحت  می کنم و تمام وقت پیش ارمیای گلم و در خدمتش هستم. دیشب رفتم چکاب هفتگی ، البته دکتر خودم که الان سفر حج هستن و یه دکتر رو معرفی کرده بودن که برم پیشش. خدا رو شکر همه چیز خوب بود و آخرین سونو رو هم برام نوشته که برم انجام بدم و بعد منتظر بمونم تا وقت زمینی شدن فرشته کوچولوم برسه. حالا دیگه باید خودم رو برای سر و کله زدن با 2 تا ووروجک     آماده کنم. خدا رو هزاران بار شکر که منو لایق داشتن 2 تا فرشته پاک کرده. خیلی خوشحالم ، ولی می دونم رو...
30 مهر 1391

دنبال چی میگردی ؟

هر وقت از خونه میایم بیرون، این قند عسل مامان چشمش به این طرف واون طرفه که شاید یه پیشی ببینه.        چند وقتیه که مامان داره گل پرورش میده.   حالا عکس گلها رو هم می گذارم. ولی نمی دونم چرا از وقتی که تعداد گلدونهام زیاد شده مدام توی خونمون پشه میبینیم و ارمیای بیچاره هم از بس شیرین تشریف دارن مدام پشه ها می خورنش. دیشب چند جای صورتش جای نیش پشه بود و کولوچم مدام در حال خارش. دلم سوخت. نمی دونم چه کار کنم. سم بگیرم برای گلها ؟ اگر اثر نکر د چی؟ اونوقت مجبور میشم گلهای نازنینم رو بگذارم توی راه پله .   آخه گلدونهای خوشگل و گرونی خریدم. ولی از بچم که واجب تر نیست. می خواستم از پسر خ...
30 مهر 1391

تغییر نام کولوچه مربایی مامان

      قرار بود اسم کولوچه مربایی رو کسری بگذاریم ولی بنا به دلایلی که بعدا توضیح مفصلی راجع به آن خواهم داد تصمیم من و همسری جونم بر آن شد که ایلـــــــمان رو انتخاب کنیم. شاید باز هم به نظر بعضی آدمهای حسود و از خدا بی خبر ،  این اسم هم با ارمیا مثل کفش لنگه به لنگه باشه ولی دیدیم کسری رو هر آدم بی فرهنگی روی بچه ش گذاشته  پس بهتره ما این خبط رو انجام ندیم. ( با ارز پوزش از بعضی مامان و باباهای با فرهنگ ) مهم این نیست که اسم ها به هم بیان مهم اینه که با معنی باشه. افتخار هم می کنیم که یه اسم ترکـــــــی رو انتخاب کردیم. ایلمان مامان ، من و بابایی و داداش ارمیا منتظرتیم. قدمت پر...
29 مهر 1391

اندر بازیگوشی های ارمیا

همونطور که قبلا گفتم ارمیا خیلی کامیونش رو دوست داره و مدام داره باهاش بازی می کنه. تازگی ها هم قسمت بار کامیون رو میزنه بالاو  خودش مثل دوچرخه میشینه و با پاهاش هل میده میره جلو یا عقب. بلاچه مامان داشت بازی می کرد که می خواستم ازش عکس بگیرم، تا دوربین رو میدید بلند می شد بیاد طرفم. نمی ذاشت یه عکس درست و حسابی از بازیش بگیرم. بهش می گفتم بازی کن مامان عکس بگیره بعد یا و ببین. چند ثانیه می نشست و بعد بلند می شد میومد مثلا عکسی رو که هنوز نگرفته بودم رو ببینه. این هم نتیجه عکس ها. یه چندتاییش بدک نشد. این نخی هم که میبینین بابایی براش بسته و ارمیا رو می شونه تو بار کامیون و بعد اون رو می کشه و باهاش بازی می کن...
26 مهر 1391

تاریخ اومدن کولوچه مربایی

                                             دیروز وقت دکتر داشتم و قرار بود تاریخ دقیق اومدن ایلمان مشخص بشه. از قرار معلوم دکتر عزیزمون داره میره حج واجب و من مونده بودم اگه زمان به دنیا اومدن کولوچه مربایی نباشه چه کار کنم. خلاصه خدا رو شکر اواخر آبان تهرانه و تاریخ دوشنبه 29/8/91 زمان اومدن فرشته کوچولوی منه. میشد چند روز زودتر هم باشه ولی دکتر گفت که تا بیاد و دید و بازدید و این جور جرفها همین تاریخ خوبه. ولی چ...
26 مهر 1391

این روزهای کولوچه های خوشمزه مامان

خوب کولوچه های خوشمزه من باید بگم که امروز 16 مهر ماهه و شما  ارمیــــــــای عزیزم 1 سال و 9 ماه و 3 روزه که اومدی پیش مامان و بابا و ایلمـــــــان هم  33 هفته ست که اومده تو دل مامان.  خدا رو شکر این روزها مامان خیلی زود خسته میشه و لحظه شماری می کنه که زودتر کسری هم بپره توی بغلش. مامان دیگه تا آخر مهر میره سرکار و بعد استراحت و خونه و آخ جون پیش ارمیا تا وقتی که کسری بیاد. تقریبا با مرخصی زایمان 7 ماه قراره که خونه باشم. چه خوب. ارمیای مامان 7 ماه هر روز صبح مامان رو میبینه. کمی نگــــــرانم .  نگران شبی که قراره از ارمیا دور باشم و برم داداشیشو براش بیارم. به همسری اصرار می کنم که چون قرار...
25 مهر 1391

خرید برای کولوچه ها

خوب، گفته بودم که رفتیم و برای کولوچه مربایی چند تا تیکه لباس گرفتیم. چون لباس های نوزادی ارمیا نو مونده و بعضی از اونها رو هم اصلا نشد که تنش کنم و تا اومدم ازشون استفاده کنم دیدم کوچک شده به خرید چند تا دونه لباس برای کولوچه مربایی اکتفا کردیم. ارمیا می دونست برای داداشیشه و براش جالب بود و همش برمی داشت نگاهشون می کرد، من هم که با آب و تاب بهش می گفتم که اینها رو نی نی داداشی می خواد بیاد بپوشه و اون هم می خندید. امیدوارم کاملا درک کرده باشه که از بچه به این کوچکی نمی شه انتظار داشت. برای ارمیا هم چیزهایی رو که لازم داشت خریدیم. از این به بعد باید برای هر دو خرید کنیم تا نسبت به هم حساس نشن. این هم چند تا عکس از لباس ...
23 مهر 1391

خیرات

ما گاهی اوقات ارمیا رو می بریم حرم حضرت عبدالعظیم (ع). عسل مامان یاد گرفته که اینجور جاها باید دعا کنه و نماز بخونه و ... 5 شنبه پیش یه جعبه خرما گرفتیم تا ببریم اونجا و خیرات کنیم و این وظیفه بس خطیر رو به ارمیا محول کردیم. جوجه طلایی مامان هم استقبال کرد و شروع کرد به همراه بابا جونی تعارف کردن به همه مامانها و باباها و نی نی ها. هر کس خرما برمی داشت ارمیا رو می بوسید. ازش فیلم هم گرفتم ولی عکس هاش خیلی واضح نشد و به چند تای اونها اکتفا می کنم.   ...
19 مهر 1391

عینک آفتابی

کولوچه عسلیه مامان خیلی از عیــــــنک آفــــــتابی خوشش میاد و هر وقت سوار ماشین می شدیم و بابایی جون می خواست عینک بزنه، ارمیا دلش می خواست عینک رو ازش بگیره و خودش بزنه. کمی عینک رو روی چشمهاش می زد و دلبری می کرد که ما بگیم وااااااااااااااااای چه ناز شده و ... و بعد نمی دونم از کجا یاد گرفته که عینک رو بالای سرش بگذاره , سریع این کار رو کی کرد و دل ما رو می برد. قرتی. واقعا بچه ها به محیط اطرافشون خیلی توجه می کنن. تصمیم گرفتیم یه عینک آفتابیه خوشگل و البته مقاوم در برابر اشعه آفتاب بگیریم. ( حالا که تابستون تموم شده ) حالا ارمیا رو بگو، همچین نظر می داد و عینک ها رو یکی پس از دیگری نشون می داد که می خواد ا...
10 مهر 1391

سرخه حصار

وقتی خواهری گلم به همراه پرهام تهران بودن، یه روز تصمیم گرفتیم بریم پارک جنگلی سرخه حصار و کمی خوش بگذرونیم. تقریبا 10 روز پیش بود. یادش بخیر. الان برگشتن مشهد و پرهامی داره میره مهد کودک. چون خواهری دبیره و باید بره مدرسه. خلاصه اسباب و اثاثیه رو جمع کردیم و راه افتادیم. روز خوبی بود که چند تا عکس از اون روز رو برای یادگاری می گذارم توی این پست. ارمیا برای خودش داشت سیر و سیاحت می کرد.   اینجا هم رفته بودن اون دور دورا تا بازی کنن. دایی مهدی داشت از روی ارمیا می پرید که عکس گرفتم تا مدرک جرم داشته باشم و بعد دستگیرش کردم. دایی مهدی داره دستهای بچه ها...
10 مهر 1391